سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستانک: گل سرخ شازده کوچولو را دوست دارد

ارسال‌کننده : عبدالله در : 90/8/17 6:57 عصر

 

شازده کوچولو غمگین نشسته بود و زانوانش را در بغل گرفته بود. با گلش حرفش شده بود. ناراحت بود که گلش ناراحت شده است. ناراحت بود که چرا کاری کرده بود که گلش از او برنجد. شازده کوچولو آسمان را نگاه می کرد. هوا ابری بود و نمی شد دلفین را دید. شازده به زمین نگاه کرد. شازده تکه چوبی را برداشت و با آن شکل گل سرخ را روی خاک ها کشید. غم ها و دلهره های قدیمی اش به سراغش می آمدند:

«گل سرخم روزی از من آن قدر خواهد رنجید که برای همیشه خواهد رفت.»
«من هرگز نمی توانم آن گونه رفتار کنم که گلم از من دلگیر نشود.»
«این ناراحتی ها محبت من را از دل گل سرخ خواهد برد.»

شازده غمگین و غمگین تر می شد و خودش را سرزنش می کرد. شازده از بس دلهره پیدا کرده بود که نتوانست سرجایش بماند. بلند شد و شروع کرد به قدم زدن. دلهره اش بیش تر و بیش تر می شد. می خواست برود و گلش را نوازش کند و از دلش در بیاورد، ولی می دانست که این کار فایده ای ندارد و باید صبر کند تا حال گلش بهتر شود. صبر کردن در این جور اوضاع همیشه برای شازده کوچولو دشوار بود.
شازده کوچولو به آسمان نگاه کرد و توانست خوشه ی پروین را ببینید. خاطره هایی برایش زنده شد و حرف های زیبای گل سرخش. همان جا ایستاد و به آسمان خیره شد.

«گل سرخم اگر مرا دوست نداشت از این که بی خبر گذاشته بودمش نمی رنجید، اصلا برایش مهم نبود. گل سرخم مرا دوست دارد، آن قدر که دوست دارد اولین نفر باشد که به او می گویم.»

برای اولین بار در میان تاریکی غصه هایش کورسوی نوری درخشید و لبخند محوی روی لبانش نقش بست.

«گاهی برخی ناراحتی ها و سکوت ها و رو برگرداندن ها و قهر کردن ها از محبت و تعهد است نه بی تفاوتی و بی علاقگی. من اشتباه کردم. من نفهمیدم.»

شازده کوچولو شرمنده شد. هم از سهل انگاری اش و هم از غصه ها و دلهره هایش. شازده کوچولو نفس عمیقی کشید.

«باید یاد بگیری شازده! باید یاد بگیری که دوست داشتن چه رسمی دارد. باید از این اتفاقات درس بگیری و اشتباهاتت را تکرار نکنی. دل گل سرخت به دست تو نیست، ولی رفتارت و درس هایی که می توانی از این تلخی ها بگیری به اختیار توست. اشتباه نکن، از این به بعد دیگر اشتباه نکن، یعنی همه ی سعی ات را بکن که اشتباه نکنی. گل سرخت حتماً تلاش تو را می فهمد هر چند اگر نادانسته اشتباه کنی. او می فهمد که چه قدر دوستش داری و به همین خاطر است که الان از تو رنجیده است.»

شازده کوچولو هنوز غمگین بود ولی دلهره اش کم تر شده بود. شازده کوچولو امیدوار بود و مصمم. شازده کوچولو می خواست جبران کند و می دانست که دوست مشترک او و گل سرخ کمکش می کند. او می دانست که با کمک او می تواند همین تلخی ها را به شیرینی تبدیل کند. چه برای خودش و چه برای گلش. شازده کوچولو امیدوار بود.

«گل سرخ! شازده کوچولو را ببخش. شازده اشتباه کرد و می داند که اشتباهات دیگری هم ممکن است بکند. اما شازده دوستت دارد. خیلی. و می خواهد اشتباهاتش را جبران کند و تکرار نکند.»

شازده کوچولو نفس عمیقی کشید و جارو را برداشت تا سیاره ی کوچکش را نظافت کند.

پی نوشت:
ناراحت شد. خیلی ناراحت شدم. به همین سادگی!




کلمات کلیدی : یک عاشقانه دشوار، داستان کوتاه